|
احتضار بامدادان خواهي گفت كاش شام بود و شامگاهان خواهي گفت
كاش صبح . به دليل وحشـتی كه در دل داري ميترسی و به
دليل چـيزي كه در برابر چشم داري و ميبيني ميهراسي.
كتاب مقدس_تثنيه
«احتضار»
اين همان خياباني بود كه هر صبح و شب از آن ميگذشت. حتي چشم بسته هم پيمودنش كاري نداشت. همة پستي و بلنديها و چالههايش را از برداشت. عصرها ميآمد سر خيابان و با ميوه فروش و آدمهاي دور و بر او حرف ميزد. مهم نبود يا چه كسي، فقط اين كه چيزي بگويند و چيزي بشنوند کافي بود. بايد اين زمان را ميگذارند تا شب شود.
آسمان مانند پتوي سياهي كه روي آن مرواريدهاي براقي دوخته باشند بالاي سرش بود. باد ميآمد. اواخر پاييز هوا رو به سردي ميرفت. سالها پيشتر، پيش از آن كه بازنشسته شود، اين روزها برايش پركارترين روزهاي سال بودند. همان روزهاي درس و مدرسه و امتحان و زندگي كه دوستشان داشت. وقتي بازنشسته شد با خودش گفت كافي است. بايد استراحت كرد. حالا فقط كارش اين شده كه صبحها را شب كند و شبها بخوابد تا صبح بيايد.
خيابان سياه و پيچ در پيچ جلويش بيحركت افتاده بود. انگار توي سرش گرماگرم دهل ميزدند. حتماً زنش منتظر نشسته تا بيايد. آن وقتها كه ميرسيد خانه زنش بدو ميآمد استقبال و كيسهها را از دستش ميگرفت و كتش را آويزان ميكرد و خوش آمد و خسته نباشيد ميگفت. همان روزهاي كار كه جوان بود و زندگي بود و محبت. حالا بايد با همان بخور و نمير بازنشستگي سر ميكردند.
قدمزنان ميرفت تا به خانه برسد. برسد و اگر غذايي بود بخورد و اگر نبود سر جاي هميشگياش لم بدهد تا چشمها خمار شوند و بخوابد. زنش هم ميآمد و روبرويش مينشست و اگر بود يكي دو استكان چاي ميريختند و اگر نبود همديگر را تماشا ميكردند، بيهيچ سخني نشان بودن.
زن پير شده بود. چينهاي غم روي پيشاني صورتش را هر روز بيشتر ميشكستند. موهايش ديگر سياه نبودند. همان گيسوهايي كه هميشه روي شانهاش ولو بودند و با هر تكان سر مثل رقاصها در هوا تاب ميخوردند. مدتها دستي به موهاي زنش نكشيده بود. آن روزها گاهي زنش جلوي آيينه مينشست و او موهايش را شانه ميكرد و زن مدام ميگفت آرامتر و او ميخنديد. حالا آن تارهاي حرير سياه، سفيد و پژمرده بودند و او سالها ميشد كه آنها را شانه نميزدن.
هر شب كه ميآمد زن روبرويش مينشست و حتماً هم وقتي خيره نگاهش ميكرد با خودش ميگفت چهل و چند سال سر كرد با اين مدد كار هر كسي نبود كه من كردم. پوست چروكيده و افتاده زنش او را ياد آن سالهای دانشكده كه تازه همديگر را ديده بودند ميانداخت. همان روزهايي كه دانشجو شده بود و فكر ميكرد محور همة عالم است و بعدها فهميد علم را به پشیزي نخرند. دخترك، جوان و زيبا، هر روز نيمكت روبروي نيمكت او در محوطة دانشكده مينشست. روي نيمكت نشسته بود و حافظ ميخواند كه دخترك آمد و گفت برايش فال حافظ بگيرد:
ساقي به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما
ديگر دل و دماغ حافظ را هم نداشت. زنش هم ديگر فال نميخواست. صبح تا شب در و ديوار خانه را تماشا ميكرد تا شوهرش بيايد و همديگر را نگاه كنند. گاهي وسط روز، توي حياط، زير آفتاب گرم مينشست تا استخوانهاي پيرش كمي آفتاب خورده دردشان كمتر شود. و با خودش زمزمه ميكرد: «پير كه ميشوي و رونق جواني كه ميرود هزار درد و بلا به جان آدم ميافتد.»
پرهيب شب جلويش راست ايستاده بود. چشمها سوي ديدن حجم سياهي را نداشت. سرش سنگینی می کرد.پیر شده بود. مثل زنش. هر صبح که جلوی آیینه خودش را ورانداز می کرد و دست های چروکیده اش را روي موهايي تنك سفيد و طاسي وسط سرش ميكشيد با خودش ميگفت يك روز ديگر هم گذشت. بالاخره تمام ميشود. كاش طور ديگري تمام شده بود. كاش يك بار ديگر ميشد جوان باشد و جور ديگري تمامش كند. اگر درس نخوانده بود و وردست پدرش توي مغازه ميايستاد و سر اين و آن كلاه ميگذاشت، يا هر روز مقداري كم فروشي ميكرد حالا وضعش خيلي بهتر از اين بود. حتي اگر نميكرد هم از اين بهتر بود. فقط بايد راه و رسم كاسبي را ياد ميگرفت. يادش ميآمد وقتي كه ميخواست برود و درس شيمي بخواند پدرش گفته بود: «برو كيمياگري بخون و هر روز جون بكن تا مس رو طلا كني، من تو مغازهام هر روز نخود و لوبيا و شير رو طلا ميكنم. تو برو كيمياگري بخون من خودم كيمياگرم.» و او فقط خنديده بود. نه از آن خندههايي كه پدر موقع درس خواندن تحويلش ميداد و ميگفت: «… شاگرد من تو مغازه به من ميگه اوسّا، شما هم به معلماتون تو دانشگاه ميگين استاد …»
و باز هم همان خندههاي بازاري و گوش خراش كه هيچ وقت نتوانسته بود يادشان بگيرد. گفته بود درس ميخوانم و معلم ميشود و به شاگردانم ياد ميدهم كه شيمي همان كيمياگري نيست و نميتوان با كيمياگري مس را طلا كرد. چه ميدانست كه زندگي همهاش دوست داشتن و ياد دادن و لبخند زدن نيست، كه چيزهاي ديگر هم هست.
تصوير آشناي خانه در ديدش پيچ و تاب ميخورد و محو ميشد. وقتي با دخترك آشنا شد سالهاي خوب تغيير بود، سالهايي كه ميخواستند همه چيز را بكوبند و از نو بسازند، كه ميخواستند با دستهاي خالي جهان را از هر چيز بدي پاك كنند. هر روز براي آينده نقشه ميكشيدند امّا بيشتر از آنكه به فكر آينده خود باشند شور شكستن داشتند. و باز پدر بود كه ميگفت: (( شكمتون سيره، از بيكاري ميرين اين كارا رو ميكنين. اگر از شب تا شب ميرفتين و عرق ميريختين و كار ميكردين، شب ديگر ناي از جدا پا شدن رو هم نداشتين چه برسد به اين كه خوشی زير دلتون بزنه و بخواين داد و بيداد كنين )) و آنها فقط گوش داده بودند و جواب پدر را در دل ميدادند كه پيرمرد چه ميداند ظلم چيست و فقر كجاست؟ كه استقلال يعني چه؟ و همه جهان چرا در حال تغيير است؟ از آن سالها فقط خاطرهاي مانده. عميق و دردناك. عميق از بابت يك رابطه و دردناك از بابت همه لحظاتي كه شكستند و قدر نداشتند.
بعد از سي سال كار خود خواسته كه به اندازه هفتاد سال پيرش كرده بود غير از يك خانه كوچك و قديمي كه آن هم نصف پولش را پدر داد، چيزي نداشت. «ممـّد سياه» شاگرد مغازه پدر كه هميشه آب بينياش آويزان بود و عرضه هيچ كاري را نداشت و از مدرسه ابتدایي به خاطر چند سال در جا زدن اخراج شد، حالا براي خودش خانه و زندگي و برو بيايي داشت. هنوز هم نميتوانست گنجشك را درست تلفظ كند و ميگفت: (( گنگیش )) كافي بود به جاي آن همه سال درس خواندن يكي دو سال در مغازه پدركار كند. چه ميدانست كه آخرش اين ميشود؟
دخترش دانشجو شده بود، مثل همان روزهاي خودش. حالا خرج دختر چندين برابر بيشتر بود. يادش ميآمد آن وقتها كه دخترش سر روي سينهاش ميگذاشت و او نوازشش ميكرد و موهايش را بازي ميداد. خودش هميشه تشويقش ميكرد كه درس بخواند و دانشگاه برود… دختر كه رفت زنش هم در خانه تنها شد. زن همه هفته را منتظر بود تا دختر از خوابگاه برگردد و دو سه روزي بماند و باز برود دانشگاه كه درس بخواند و بشود يكي مثل مادر و پدرش.
سينه نيرو نداشت تا نفس را بيرون بدهد. چيزي نمانده بود. خودش ميدانست. خيلي كاري با اين دنيا نداشت انگار. نميتوانست كه داشته باشد. دقايقي بعد از مرگ خود را تجسم ميكرد كه چشمهايش را ببندد و زنان بر سر بكوبند و مردان دست جلوي چشم بگيرند و دختران مويه كنند و مادر پسرم پسرم بگويد و او هيچ نگويد، نتواند كه بگويد. از تصورش هم دلش ميلرزيد. سخت بود اما يك جور احساس تمام شدن و هيچ شدن مجابش ميكرد كه كمي بيشتر بماند. كمي بيشتر به سختي راه برود و به سختي نفس بكشد و به سختي زندگي كند. زندگي كه نه، به سختي زنده باشد.
باد سوزدار از توي كت بالا ميرفت و ميخواست استخوانها را با دندانهايش بتركاند. برگهاي زرد روي موجهاي هوا شنا ميكردند و آرام روي زمين ميافتادند و بعد از كمي غلت زدن يك جا مينشستند، انگار نه انگار كه روزي سبز و شاداب بودند. بايد به فكر تعمير آسفالت بام خانه ميبود كه نم ميداد و لكه بزرگي روي سقف درست ميكرد. هر از چند گاهي اگر كاري پيشنهاد ميشد زندگی ميچرخيد وگرنه هشتشان گرو نهشان بود و تا آخر برج بايد با سيلي صورت خود را سرخ نگه ميداشتند. تدريس خصوصي يا كلاس حقالتدريس يا هر چيز ديگر. چيزي كه بيايد و بشود با آن زندگي دو نفر پير مرد و پير زن و يك دختر دانشجو را چرخاند. ديگر دختر هم خجالت ميكشيد. وقتي پدر وام ميگرفت و مادر ميرفت برايش لباس نو ميخريد بيشتر از آن كه خوشحال باشد، صورتش از خجالت سرخ ميشد و آرزو ميكرد هيچ وقت نميآمد تا اينها را ببيند. عيد پارسال خودش گفت لباس نميخواهد و مادر كه ميدانست چرا، نگاهش كرد و دستهايش را ماليد و پدر سر را پايين انداخت.
شب بود و پير مرد توي خيابان راه ميرفت تا به خانه برسد. بدنش ديگر طاقت سرما را نداشت. يك عمر كار سخت مقاومت بدنش را در برابر سرما كم كرده بود. بايد ميرفت سراغ همان پالتوي قديمي كه زنش آن روزهاي جواني به او هديه داد و هنوز بوي كهنگي عطر محبتش را نگرفته بود. احساس ضعف ميكرد. چشمها سياهي ميرفتند. چند شبي بود كه اين طور ميشد. زير چشمها كمي گود رفته بود و كبود و صورتش تيرهتر شده بود. پاها ياري نميدادند رفتن را. سرش به دوران افتاده بود. نعش مرده خيابان که دراز به دراز خوابيده بود حالا تكان ميخورد و دور خودش ميپيچيد. نزديك خانه بود. فقط بايد دستش به زنگ ميخورد تا زنش بيايد دم در و او را به خانه ببرد. با هر قدم خانه انگار چندين برابر دور ميشد. قلبش پنجه در سينه ميانداخت و ميخواست بيرون بيايد. محكم قلبش را گرفت. به هر زحمتي بود خود را جلوي در رساند و انگشت را روي زنگ مانا فشار داد. زنش سراسيمه به حياط آمد و بلند صدا كرد «كيه؟» و چون جوابي نشنيد در را با احتياط باز كرد. صورت نزار پيرمرد را كه ديد رنگش پريد. دست مرد را روي شانهاش گذاشت و آرام به خانه برد و پشت سرش در را هل داد. در با صداي مهيبي بسته شد. پير مرد به خانه رسيده بود….
|
|